دافنه يكي ديگر از پذيان يا نيمف هاي شكارچي جوان و مستقل و از مخالفان سرسخت عشق و ازدواج بود كه در بيشتر داستانهاي اساطيري از آن ياد شده است.آورده اند كه او نخستين عشق آپولو بوده است.دوري جستن وي از آپولو شگفتي آور نيست.چه بسيار هستند دوشيزگان بيوايي كه مورد عشق و علاقه خدايان قرار گرفته اند ولي ناگزير شده اند كه يا فرزندانشان را پنهاني بكشند يا خودشان را.تبعيد بهترين راه بود و بسيار زناني كه رنج تبعيد را بدتر از مرگ مي دانستند.پريان يا نيمف هاي اقيانوس كه در كوهستانهاي قفقاز از پرومتئوس ديدار مي كرده اند واقعا چه خردمندانه مي گفته اند:
و كسي نمي تواند از ديدشان پنهان شود
اميدوارم آن عشق نصيب من نشود.جنگ با خداي عشق كه جنگ نيست
بلكه نوميدي است و شكست.
دافنه با پذيرش اين سخن در عين حال هيچ عاشق انساني را نمي خواست.پدر دافنه كه پنتئوس(پنه)نام داشت و خداي رودخانه بود،تلاش زيادي كرد،زيرا دخترش تمامي جوانان شايسته اي را كه به او اظهار عشق كرده بودند رد كرده بود.پنتئوس دخترش را نرمخويانه و با لحني ملايم سرزنش مي كرد و گلايه كنان به او مي گفت:"آيا من نبايد نوه داشته باشم؟"اما هرگاه كه دختر دستهايش را به دور گردن پدر حلقه مي كرد،چاپلوسانه به او مي گفت:"پدر عزيزم اجازه بده من هم مثل ديانا(آرتميس) باشم."پدر سر تسليم فرود مي آورد و دختر هم شادمان از اين آزادي كه يافته بود راهي جنگلهاي انبوه مي شد.
امّا سرانجام آپولو او را ديد و از آن پس همه چيز براي او پايان يافته بود.دافنه سرگرم شكار بود.آپولو لحظه اي احساس كرد عاشق او شده است.اين فكر مثل آتش به جان اپولو افتاد و تن و جانش را سوزانن،به طوري كه سر در پي او نهاد و او را تعقيب كرد.دافنه از او گريخت،چون دونده اي تيزپا بود.حتي آپولو تا چند دقيقه نمي توانست به او برسد،امّا ديري نگذشت كه به او رسيد.آپولو دوان دوان سخن مي گفت و صدايش را به گوش او مي رساند و او را سرگرم ،مطمئن و متقاعد مي ساخت.آپولو بانگ زنان مي گفت:"نهراسيد،بايستيد و ببينيد كه من كيستم،من يك روستايي يا يك چوپان خشن و گستاخ نيستم.من خداي معبد دلفي هستم و تو را هم دوست مي دارم."
امّا دافنه همچنان مي گريخت،هراسانتر و وحشتزده تر از پيش.هرگاه آپولو او را واقعا دنبال مي كرد اوضاع واقعا بحراني مي شد زيرا دافنه تصميم گرفته بود تا پايان ايستادگي كند.اين پايان فرا رسيد سرانجام احساس كرد از نفس افتاده است ولي درختان راه گشودند و او توانست رودخانه خاص پدرش را بيابد.دافنه فرياد زنان پدر را به ياري خواست و گفت:"كمك كن پدر،كمك كن"چون اين سخن را بگفت كرختي و سستي شگفت انگيزي بر او چيره شد و احساس كرد كه گويي پاهايش را به زمين كه هميشه چون باد بر آن مي دويد ميخكوب كرده اند.پوستي مانند پوست درخت او را در بر گرفت،برگهاي زيادي او را احاطه كردند.او به يك درخت،به درخت غار تبديل شده بود.آپولو شگفت زده و دردمند به ديدن اين دگرگوني هراس انگيز ايستاد.وي ناله كنان و سوگوار گفت:"اي زيباترين دوشيزگان تو را از دست دادم امّا لااقل تو درخت من خواهي بود.پهلوانان مورد علاقه من پيشاني شان را با برگهاي تو پاك مي كنند و تو در تمامي پيروزيهاي من شريك خواهي بود.آپولو و درخت غارش هرجا كه آواز بخوانند و داستانسرايي كنند به هم پيوند خواهند يافت."
گويا آن درخت درخشان برگ هم چون اين را شنيد سرش را كه تكان مي خورد جنباند و گويي اين سخنان را شادمانه تأييد كرده بود.
:: موضوعات مرتبط:
اساطير يوناني ,
,
:: بازدید از این مطلب : 644
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1