نوشته شده توسط : magy

سِيكس(سئيكس)كه پادشاه تسالي بود پسر لوسيفر نورآور بود كه مي گويند ستاره اي بود كه روز مي آورد و شادماني نوراني پدر در چهره‌اش مي درخشيد.همسر وي كه آلسيون(آلسيونه نام داشت از تباري والا بود و دختر ائولوس شهريار بادها.اين دو يكديگر را دوست مي داشتند و هيچ وقت خودخواسته از هم جدا نمي شدند.اما با وجود اين زماني فرا رسيد كه سيكس خواست همسرش را ترك كند و به سفر دريايي دور و دراز برود.چون خاطر سيكس در پي رويدادهاي گوناگون چندي پريشان و مكدّر بود در صدد برآمد به هاتف معبد دلفي مراجعه كند و نظر او را بخواهد.زيرا تمامي مرداني كه با مشكل مواجه مي شدند به آنجا پناه مي آوردند و از هاتف آن راهنمايي مي طلبيدند.چون آلسيونه شنيد كه شوهر به كجا مي رود نگران و اندوهگين شد و ترس در دلش راه يافت.بنابراين اشك ريزان و در حالي كه گريه سخنانش را پيوسته قطع مي كرد،به شوهر گفت كه او نيز مثل افراد ديگر از قدرت و نيروهاي بادها بر درياها آگاه است.در آن هنگام كه وي در كاخ پدرش مي زيسته است آنها را ديده است.آلسيونه به شوهر گفت:"من بارها الوار كشتي هاي شكسته را در كنار ساحل ديده ام.اوه به اين سفر مرو.امّا اگر نتوانم تو را از رفتن بازدارم،پس مرا هم با خود ببر.من مي توانم در برابر هر رويدادي كه برايمان اتفاق بيفتد پايداري كنم"

سيكس از شنيدن اين سخنان سخت به رحمت آمد زيرا يكديگر را خيلي دوست مي داشتند،ولي هدف والاتر بود.او حس مي كرد كه اندرز يا توصيه لازم را بايد ار هاتف معبد دلفي بگيرد و هيچ نمي خواهد بشنود كه همسرش مي خواهد در ماجراهاي خطرآفرين دريايي با او شريك شود.پس ناگزير سر تسليم فرود آورد و اجازه داد شوهر به تنهايي به سفر برود.هنگام وداع قلب همسر از اندوهي نگران كننده آكنده شده بود گويي مي دانست كه چه مصيبتي روي خواهد داد.زن بر ساحل دريا به نظاره كشتي ايستاد تا كشتي رفت و بعد از نظر ناپديد شد.

درست همان شب طوفاني شديد بر دريا وزيد.بادها همه دست به دست هم دادند و طوفاني عظيم چون طوفان نوح آفريدند و امواجي به بلندي كوه به حركت در آوردند.باران نيز با چنان شدتي باريد كه انگار آسمان به دريا آمده بود و دريا به آسمان رفته بود.مرداني كه در آن كشتي لرزان و شكسته نشسته بودند از فرط وحشت ديوانه شده بودند يعني همه به وحشت دچار شده بودند مگر سيكس كه پيوسته به آلسيون مي انديشيد و شادمان بود كه اكنون در خانه است و در كمال سلامتي و ايمني.هنگامي كه كشتي در دل آب دريا فرو رفت . خود نيز به محاصره آب و امواج در آمد،هنوز نام آلسيونه را بر زبان مي آورد تا سرانجام با كشتي به قعر دريا رفت.

آلسيونه پيوسته روزشماري مي كرد.وي سرگرم يافتن جامه اي براي شوهرش بود كه چون بازگردد آن را بپوشد و جامه ديگري براي خويشتن يافت كه چون شوهر بيايد با پوشيدن آن خود را برايش بيارايد.چه بسا كه هرروز دست به دعا بر مي داشت و براي سلامتي شوهرش دعا مي كرد و بيشتر به جونو متوسل مي شد.اين الهه از شنيدن دعا براي شخصي كه مدتهاست مرده سخت اندوهگين مي شد و براي آن زن دل مي سوزاند.يك روز پيام رسان خود را به نام ايريس فرخواند و فرمان داد به خانه سومنوس كه خدا خواب بود برود و به او بگويد تارؤيايي براي آلسيونه بفرستد و حقيقت سرنوشت سيكس را در خواب به آن زن بگويد.منزلگه خوا ب نزديك سرزمين سياه سيمري ها(كيمرا ها) و در درّه‌اي ژرف و بسيار گود قرار دارد و هواي تقريبا تيره اي همانند هواي اوايل غروب سايه وار بر آن گسترده شده است.در آنجا هيچ خروسي نمي خواند،هيچ سگي پارس نمي كند كه سكوت آنجا را بشكند وهيچ شاخه درختي در برابر نسييم نمي جنبد و خش خش نمي كند،و هيچ صداي گفتگويي آرامش آن سرزمين را بر هم نمي زند.تنها صدايي كه به گوش مي رسيد صداي خزيدن آرام لته رودخانه فراموشي است كه زمزمه اش خواب مي آورد.بوته هاي خشخاش و گياهان خواب آور ديگر جلو درها گل مي دهند و خداي خواب بر بستر نرم و سياه رنگ خويش دراز كشيده است.آنگاه ايريس با رداي چندين رنگش كه مثل رنگين‌كمان مي مانست در آسمان به حركت در آمد و خانه تاريك خداي خواب را با اين جامه رنگين روشني بخشيد.با وجود اين دشوار بود دشوار بود بتواند خداي خواب را بر انگيزد پلكهاي سنگين چشمها را باز كند و بفهمد چه كار بايد بكند.چون ايريس واقعا مطمئن شد كه خداي خواب بيدار شده و ئپيامش را شنيده است شتابان از آنجا رفت زيرا مي ترسيد نكند او هم به پينكي بيفتد و به خواب برود.

خداي سالخورده خواب پسرش مورفئوس را كه در بدل شدن به هرچيزي يا به هر انساني استاد بود بيدار كرد و فرمان جونو را به آگاهي او رساند.مورفئوس با آن بالهاي بي صدايش از دنياي تاريك گذشت و در كنار تختخواب آلسيونه ايستاد.او خود را به شكل و هيئت سيكس مغروق درآورده بود.آب ريزان بر بستر آلسيونه خم شد و به او گفت:"اي همسر بينوا نگاه كن شوهر تو اينجا ايستاده است.آيا مرا مي شناسي يا نكند چهره من بر اثر مرگ مسخ شده است؟اي آليسونه من مرده‌ام.وقتي آب دريا مرا در خود فرو برد من نام تو را بر زبان راندم.من ديگر هيچ اميدي ندارم.اما براي من اشك بريز و گريه كن.مگذار من بي آنكه كسي برايم اشك بريزد به سراي تيرگي ها بروم"آلسيونه در خواب گريست و دستها را براي گرفتن شوهر دراز كردو با صداي بلند گفت:"صبر كن من هم با تو مي آيم" و از بس گريست از صداي گريه خود بيدار شد.وي با اين باور از خواب برخاست كه شوهرش مرده است و آن كسي كه در خواب ديده است واقعا خود وي بوده است.بعد در دل به خود گفت:"من خودم او را درست در همين نقطه ديدم.چه سيماي رقّت انگيزي داشت.او مرده است و من نيز به زودي خاوهم مرد.مگر من مي توانم در اينجا بمانم و بدن عزيز او دستخوش امواج باشد؟من تو را ترك نخواهم كرد شوهرم.من نمي خواهم ديگر زنده بمانم."

آن زن با دميدن اولين پرتو روز به سوي ساحل دريا راهي شد،به سوي دماغه اي كه روز حركت شوهرش بر آنم ايستاده و رفتنش را تماشا كرده بود.چون به دريا خيره نگريست در نقطه بسيار دور دريا چيزي را بر سطح آب شناور يافت.آب در حال مد بود و به سوي ساحل مي آمد و در نتيجه آن چيز پيوسته حركت مي كرد و به سوي ساحل مي آمد تا اينكه آن را بخوبي ديد يك جسد بود.با دلسوزي و در عين حال با وحشت به آن جسد كه هر لحظه نزديكتر مي شد نگاه مي كرد.اكنون جسد به دماغه نزديك مي شد نگاه مي كرد.اكنون جسد به دماغه نزديك شده بود،تقريبا پيش پاي وي.آري،خودش بود.دويد و خود را به آب انداخت و فرياد بر آورد:"شوهر عزيزم!" و پس از آن شگفتا كه آلسيونه به جاي اينكه در آب دريا فرو رود بر فراز امواج پريد و رفت.آلسيونه بال در آورده بود و تمامي بدنش از پر پوشيده شده بود.او به پرنده بدل شده بود.خدايان مهربان بودند و به او رحمت آورده بودند.همين كار را هم در حق سيكس كرده بودند زيرا وقتي كه به سوي جسد پريده بود آن را نيافته بود.جسد ناپديد و به يك پرنده مبدل شده و بعد به خود وي پيوسته بود.امّا عشق آنها همچنان پايدار مانده بود و آنها را هميشه در كنار هم مي ديدند پرواز كنان در هوا يا سوار بر امواج دريا.

هر سال دريا هفت روز پياپي آرام مي ماند.كوچكترين نسيمي نمي وزد كه چين و شكن بر سطح آب بيندازد.و اين هفت روز مقارن با روزهايي است كه آلسيونه در آشيانه اش بر سطح آب دريا روي تخمها مي نشيند و پس از آنكه جوجه ها سر از تخم بيرون آوردند طلسم شكسته مي شود.امّا در زمستان هرسال هم اين روزهاي آرام سر مي رسد و اين روزها را روزهاي آلسيون يا آلسيونه نام نهاده اند.

 

 




:: موضوعات مرتبط: اساطير يوناني , ,
:: بازدید از این مطلب : 569
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 10 شهريور 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: